از استخر دانشگاه اومدم بیرون، بعضیا منتظر بودن با ماشین برن. گفتم هوا ابریه بیاین توی این هوای لطیف بهاری پیاده بریم، هیچکس نیومد، منم حوصله منتظر موندن نداشتم و پیاده راه افتادم.
دیدم ستونی از خاک در حرکته. فکر کردم گردبادی، چیزی حاصل فعالیت ساخت و ساز در شهر آفتابه. نزدیک سازمان مرکزی که رسیدم دیدم قضیه خیلی جدی تر از این حرفاس و داخل این ستون خاک طوفانی قرار گرفتم. سریع دویدم سمت اتاق کارم و دوربین اداره رو برداشتم تا این لحظات نادر رو از دست ندم... :